سایه ی خدا

گویند میرفندرسكی در سیاحتش به هند با یكی از پادشاهان هند كه او را ظل الله (سایهی خداوند) لقب داده بودند دیدار كرد. پادشاه از او سئوالاتی كرد و پیوسته او را تشویق مینمود تا آنكه از وی پرسید شنیدهام پیامبر (ص) سایهای نداشته. آیا این خبر صحّت دارد؟ میرفندرسكس گفت: آری نه پیامبر و نه خداوند هیچ سایهای نداشتند. حاضران خندیدند و پادشاه خجل شد.
واعظ حاضر جواب
واعظی برای خریدن كفش به كفّاشی رفت. كفّاش خواست متلكی بپراند و گفت: این همه شما وعّاظ موعظه میكنید، آیا تمام چیزهایی كه میگویید خودتان هم عمل میكنید؟ واعظ گفت: مسلّم است كه نهمگر شما تمام كفش هایی كه میدوزید خودتان هم میپوشید.
مواظبت از اموال
شخصی با كفش گران قیمتی به مسجد رفت. دزدی كفشهای او را دید و وقتی دید مرد به مسجد می رود خوشحال شد. با خود اندیشید وقتی مشغول نماز شد، كفشها را خواهم ربود. دزد وفتی وارد مسجد شد كفش مرد را ندید. وارد شبستان شد و دید مرد با همان كفشها ایستاده و نماز میخواند بعد از نماز قیافهی ظاهر الصلاحی به خود گرفت و به مرد گفت: ای مرد با كفش نمیتوان نماز خواند، كفشهایت را درآور كه با كفش تو نمازی در نامهی عملت نخواهی داشت. مرد گفت: عیبی ندارد لااقل مطمئنّم كه كفش خواهم داشت.
نقطه ی افتاده
نوعروسی ز صفا گفت شبی با داماد
نام این مه چه كسی ماه عسل بنهادست
گفت: داماد به لبخند جوابش كاین ماه
ماه غسل است ولی نقطهی آن افتادست
دعای باران
جمعی برای طلب باران به بیابان میرفتند و عدّهی زیادی از كودكان دبستانی را نیز با خود میبردند ظریفی پرسید: این كودكان را به كجا میبرید؟ او را گفتند: برای دعا كردن، چون دعای اطفال مستجاب میگردد. ظریف گفت: ای بابا اگر دعای كودكان مستجاب میشد، الآن نباید حتّّی یك معلم بر روی زمین زنده میماند.
روزه ی واقعی
در اسلام كسی را بود روزه داشت
كه درمانده ای را دهد نانُ چاشت
وگرنه چه اجری كه زحمت بری
زخود بازگیری و هم خود خوری
جواب دو پهلو
عالمی از یك طلبه پرسید چه درسی را میخوانی؟ طلبه گفت: نحو. عالم گفت: چه مبحثی از نحو را طلبه گفت: مبحث فاعل و مفعولٌبه را. عالم لبخندی زد و گفت: جالب است بحث پدر و مادرت هم همین است.
حكومت غیر الهی
از ولتر نویسنده و طنز نویس فرانسوی سئوال كردند شما چه نوع حكومتی را می پسندید؟ جمهوری دموكراتیك یا پادشاهی؟ ولتر لبخندی زد و گفت: برای یك عدّه انسان بدبخت چه فرقی میكند، یك شیر آنان را ببلعد یا دهها موش
اسراف
متوكّل عباسی روزی از امام علی النقی (ع) پرسید: شنیدهام شما عمامهای بر سر میگذارید كه پانصد دینار نقره قیمت دارد. آیا این كار شما اسراف نیست.امام (ع) فرمود: من نیز شنیدهام تو كنیزی خریدهای به هزار زر سرخ. آیا این خبر صحیح است متوكّل گفت: آری. امام (ع) ادامه دادند: من عمامهای به هدیه گرفتهام به پانصد دینار نقره و تو كنیزی خریدهای به هزار زر سرخ. من پانصد دینار برای شریفترین اعضایم هدیه گرفتهام و تو هزارزر سرخ برای خسیسترین و پستترین اعضاء خود. ای متوكل تو خود گواهی بده، ما اسراف كردهایم یا تو. متوكل بسیار خجالت زده شد و گفت: حقیقت آن است كه فضولی در كار بنیهاشم اصلاً به ما نیامده است.
نام گذاری برای فرزند
خداوند به مردی پسری عنایب كرد واو نامش را عبد الصمد گذاشت. به او گفتند از چه روی نام پسرت را عبد الصمد گذاشتی؟ او پاسخ داد: چون پسرم در ربیعالثانی به دنیا آمد و صمد و ربیعالثانی هر دو سین دارند.
دزد طلبه نما
روزی به شیخ مرتضی انصاری گفتند: طلبهای دزدی كرده، اكنون در كلانتریست. شیخ به سرعت به طرف كلانتری رفت. وقتی شاكیان و پاسبان كلانتری او را دیدند خواستند او را به تمسخر بگیرند كه طلبهی شما دزدی كرده! شیخ گفت: من اینجا خود برای شكایت آمده ام. پرسیدند: شكایت شما چییست؟ شیخ ره گفت بنویسید یك عبا و یك عمامه و یك قبا نیز از ما سرقت كرده. چون طلبه هرگز دزدی نمیكند بلكه این مرد سارقیست كه به لباس روحانیان درآمده.
بلای منصور
روزی منصور دوانیقی در جمعی از اعراب به تكبّر گفت: بروید خداوند را شكر كنید كه منصور بر شما حاكم گشت چون از وقتی كه من بر شما حكومت میكنم بلای طاعون از سر شما رفع شد. ظریفی گفت: آری خداوند (جل ذكره) عادلتر از آن است كه دو بلا را به یكباره بر امتی نازل كند، گویند منصوركینهی آن بیچاره را بر دل گرفت تا عاقبت او را كشت.