بر سر آنم که گر ز دست برآید دستبهکاری زنم که غصه سر آید خلوت دل نیست جای صحبت اضداد دیو چو بیرون رود فرشته درآید صحبت حکام ظلمت شب یلداست نور ز خورشید جوی بو که برآید بر در ارباب بیمروت دنیا چند نشینی که خواجه کی به درآید …
بیشتر بخوانید »غمی از عشق
هدیه دادی دیدهی نویی به من یک نگاه تازهای بر قاب من این دلم وابسته شد به این سخن دم گرفت آرامشی از این سخن دختر شبهای سرد ماه دی خو گرفت با شعر تو در ماه دی حرف دل را از دلت تو پس زدی غم به روی غم، …
بیشتر بخوانید »ملکالشعرا
شمعیم و دلی مشعلهافروز و دگر هیچ شب تا به سحر گریهٔ جانسوز و دگر هیچ افسانه بود معنی دیدار، که دادند در پرده یکی وعدهٔ مرموز و دگر هیچ حاجی که خدا را به حرم جست چه باشد از پارهٔ سنگی شرف اندوز و دگر هیچ خواهی که شوی …
بیشتر بخوانید »مرا بهشتی کن
لقماﻥ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ. ﺍﺭﺑﺎب ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ: ﺑﺮﺧﯿﺰ تا ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﻧﻤﺎﺯﮔﺰﺍﺭﺍﻥ جانمانی! ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺨﻮﺍﺏ! ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ! ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺷﺪ؛ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﯿﺪﺍﺭش ﮐﺮﺩ. ﻭﻟﯽ ﺍﺭﺑﺎﺏ بازهم ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺎﺳﺦ را ﺩﺍﺩ! ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻃﻠﻮﻉ میکرد. ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺁﻣﺪ: ای بیخبر! از …
بیشتر بخوانید »شنیدنیهای جذّاب
دختر کوچولو وارد فروشگاه شد. کاغذی را به فروشنده داد و گفت: «مامانم گفته: لطفاً چیزهایی که در این لیست نوشتهشده را به من بدهید، این هم پولش.» فروشنده کاغذ را گرفت و لیست نوشتهشده را فراهم کرد و به دختربچه داد. بعد لبخندی زد و گفت: «چون دختر خوبی …
بیشتر بخوانید »گلِ خوبی
دشتها آلودهست در لجنزار گل لاله نخواهد روييد. در هوای عفن آواز پرستو به چهکارت آيد؟ فكر نان بايد كرد و هوایی كه در آن نفسی تازه كنيم. گل گندم خوب است گلِ خوبی زيباست ایدریغا كه همه مزرعهی دلها را علف هرزهی كين پوشاندهست! …
بیشتر بخوانید »پاییز جان
پاییز جان حالا که تنها چند روزِ دیگر مهمان هستی… باید بگویم… تو تقصیری نداشتی… خیلی چیزها را خراب کردیم… ساده و حواسپرت بودیم، آنجا که باید وا نمی دادیم، وادادیم… آنجا که باید رها میکردیم، سخت گرفتیم… در لحظه زندگی کردن را بلد نبودیم… امروز را در دیروز گذراندیم …
بیشتر بخوانید »همه چیز
دیوانهای به نیشابور میرفت. دشتی دید فراخ که در آن گاو بسیار میچرید. پرسید که این گاوها مال کیست؟ گفتند: مال عمید نیشابور. ازآنجا گذشت صحرایی دید پر از اسب. گفت: این اسبها از آن کیست؟ گفتند از آن عمید نیشابور. باز بهجایی رسید با رمهها و گوسفندهای بسیار. پرسید …
بیشتر بخوانید »ﻃﻤﻊ
گرگ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻨﻪ ﮐﻮه ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻏﺎﺭی ﺷﺪ ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻋﺒﻮﺭ میکردند. ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ گفت: ﺍﮔﺮ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﻨم، میتوانم ﺻﯿﺪ خوبی داشته باشم. ﺑﺪﯾﻦ ﺳﺒﺐ، ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿن ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ. ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺁﻣﺪ. ﮔﺮﮒ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ …
بیشتر بخوانید »رساله دلگشا
عبید زاکانی از شعرا و نویسندگان قرن هشتم، معاصر سلاطین اینجو و آل جلایر است. (۱) با حافظ شیرازی، سراجالدین قمری و سلمان ساوجی معاصر و ملقب بهنظام الدّین از صاحبان صدور خاندان زاکان قزوین که خود را عبیداللّه زاکانی نامیده: گر کنی با دگران جور و جفا/با عبیدالله زاکانی …
بیشتر بخوانید »