دختر کوچولو وارد فروشگاه شد. کاغذی را به فروشنده داد و گفت: «مامانم گفته: لطفاً چیزهایی که در این لیست نوشتهشده را به من بدهید، این هم پولش.»
- فروشنده کاغذ را گرفت و لیست نوشتهشده را فراهم کرد و به دختربچه داد. بعد لبخندی زد و گفت: «چون دختر خوبی هستی، به حرف مامانت گوش میدهی، میتوانی یکمشت شکلات بهعنوان جایزه برداری.» ولی دختر کوچولو از جایش تکان نخورد! فروشنده که احساس کرد دختربچه برای برداشتن شکلاتها خجالت میکشد، گفت: «دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهایت را بردار.»
- دخترک پاسخ داد: «عمو! نمیخواهم خودم شکلاتها را بردارم، میشود شما به هم بدهید؟»
- فروشنده با تعجب پرسید: «چرا دخترم؟ مگر فرقی میکند؟»
- دختر کوچولو با خندهای کودکانه گفت: «آخه مشت شما از مشت من بزرگتر است!»
سرگذشت کاترین پاندر در ادامه . . .
برگ ها: 1 2