کنار سیوسهپل نشسته بودم … نگاهم به دختربچه سه چهارسالهای افتاد که از پدر و مادرش اندکی فاصله گرفته بود و داشت مرا نگاه میکرد. بهقدری چهره زیبا و بانمکی داشت که بیاختیار با دستم اشاره کردم به طرفم بیاید اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد… دو سه بار دیگر هم تکرار کردم اما نیامد. به عادت همیشگی، دستم را که خالی بود مشت کردم و به سمتش گرفتم تا احساس کند چیزی برایش دارم. بلافاصله به سویم حـرکت کرد. در همین لحظه پدرش که . . . ادامه . . .
برگ ها: 1 2