لقماﻥ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ. ﺍﺭﺑﺎب ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ: ﺑﺮﺧﯿﺰ تا ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﻧﻤﺎﺯﮔﺰﺍﺭﺍﻥ جانمانی! ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺨﻮﺍﺏ! ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ! ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺷﺪ؛ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﯿﺪﺍﺭش ﮐﺮﺩ. ﻭﻟﯽ ﺍﺭﺑﺎﺏ بازهم ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺎﺳﺦ را ﺩﺍﺩ! ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻃﻠﻮﻉ میکرد. ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺁﻣﺪ: ای بیخبر! از ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﻧﻤﺎﺯﮔﺰﺍﺭﺍﻥ جاماندهای! ﺑﺮﺧﯿﺰ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ هستی، در حال ﺳﺠﻮﺩ ﻭ تسبیحاند، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺏ ﻏﻔﻠﺖ ﺭﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ! ﺍﺭﺑﺎﺏ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: «ﺩﻝ» ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﻪ «ﻋﻤﻞ» ﻧﯿﺴﺖ! ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ، ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻣﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ! ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﻭﺯ ﺍﺭﺑﺎﺏ کیسهای ﮔﻨﺪﻡ ﺑﻪ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺑﮑﺎﺭﺩ. ﻭلی ﻟﻘﻤﺎﻥ ﻣﺸﺘﯽ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺎﺷﯿﺪ! ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﺭﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺩﯾﺪ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺟﺰ ﻋﻠﻒ ﻧﯿﺴﺖ! ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺟﻮﯾﺎ ﺷﺪ. ﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺍﺯ رفتار ﺷﻤﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ «ﻧﯿﺖ» ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، «ﻋﻤﻞ» ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ! ﻟﺬﺍ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﭙﺎﺷﯿﺪﻡ، ﺑﻠﮑﻪ ﻋﻠﻒ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﯿﺖ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ پاﺷﯿﺪﻡ! چراکه ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﯽ: «ﻧﯿﺖ» ﻭ «ﺩﻝ» ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ و ﺑﻪ «ﻋﻤﻞ» ﻣﺎ ﻧﯿﺎﺯ ﻧﺪﺍﺭﺩ! (۱) دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر // کای نور چشم من بهجز از کشته ندروی (۲) شخصی دیر برای نماز به مسجد آمد، مقابل پیامبر (ص)، نماز خواند و بدون تعقیبات سریع آماده رفتن شد، اما به خداوند گفت: خدایا من را بهشتی کن. حورالعین به من عنایت فرما. پیامبر (ص) که شاهد دعای او بود، با تبسمی فرمودند: چه مهریۀ سبکی، اما چه درخواست بالایی است. بهشت را به بها دهند نه به بهانه. (۳)
پانویس:
- ارباب صبح که بیدار شد مقداری گندم به لقمان داد و گفت: برو در فلان مزرعه بکار و برگرد. لقمان برای اینکه ارباب را متنبّه کند، بهجای گندم، مقداری علف در آن مزرعه کاشت. چند روز گذشت هر دو به سمت آن مزرعه رفتند. ارباب دید علف در زمین روییده است. گفت: مگر گندم را نکاشتی؟ گفت نه، بهجای گندم علف کاشتم، انشاءالله خدا به تو گندم میدهد. ارباب گفت: مگر دیوانه شدهای، مگر میشود علف بکاری و گندم برداری؟ لقمان گفت: آقا از شما یاد گرفتم، مگر میشود از اول شب تا به صبح خوابید و گفت: خدا ارحمالراحمین است و با این جمله بخواهی خود را بهشتی کنی؟ معلوم است که این درست نیست. بهشت را به بها دهند نه به بهانه. مجموعه ورّام، ج ۱، ص ۱۸۳
- حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۶
- «أَدْخِلْنِی الْجَنَّةَ وَ زَوِّجْنِی مِنَ الْحُورِ الْعِینِ؛ یعنی خدایا من را بهشتی کن و حورالعین هم به من عنایت بفرما.» الکافی، ج ۳، ص ۳۴۴